بچه ها من خودم ۱۶ سالم بود و داداشم ۱۴ سالش که پدرم فوت شد.
میدونم الان نظرات پر میشه که ما به دنیا نیومده بودیم بابامون مرد و ما بچه سر راهی هستیم و.
باشه ولی آدما با هم فرق دارن.
یکی به تخمش هم نیست و زندگیش رو پیش میبره.
یکی هم فلج تو زندگیشمیشه.
خیلی درد کشیدم.
فرا تر از تصورتون
هیچ کاری برای مدت ها نمیتونستم بکنم.
و اطرافیان یه جوری ازم توقع داشتن کا انگار اتفاقی نیفتاده.
چرا؟
چرا؟
هنوز برام سواله.
خاله م اومده بود به من میگفت بی شعور . چون من بلند نشده بودم به مامانم تسلیت بگم.
حس میکنم دوران کثافت زندگیم تموم شده.
دیگه قرار نیست الکیی غمگین باشین
ولی من هنوز هم نمیتونم پشت سر کسی که پدرش مرده بخندم و تخمم نباشه. بدجور غمگین میشم.
درباره این سایت